شعری از فریدون مشیری در پاسخ دوست وی که آزاده خواه بود و ایران را ترک کرد و فریدون
را نیز تشویق به رفتن از وطن میکرد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ریشه در خاک
تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده است.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تورا کوچیدن از این خاک دل برکندن از جان است.
تو با چشمان غمباری که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده است خواهی رفت.
و اشک من ترا بدرود خواهد گفت.
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقی است می مانم.
من از اینجا چه میخواهم نمیدانم!
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید.
سرود فتح میخوانم
و میدانم تو روزی باز خواهی گشت!
<<< فریدون مشیری >>>
سلام
خوبی؟جداْ بهروز وثوقی هستی؟
به منم سری بزن مرسی خوشحال میشم
سلام خوبی بهروز جون خیلی قشنگ بود . داداشی کلی لذت بردم . منم از ایدز نوشتم نترسی بیا بخونش آخه هر کی میاد می ترسه تا ته بخونش نمی دونم چرا ؟ آخه مریضیه بدیه شاید برای این می ترسه ایدز بگیره :))
جالب بود......
بهروز خیلی قشنگ بودا....۲۰ بود.....هیچ کجا عزیز تر از وطن نبود( به قول گوگوش).....این آهنگی هم که گذاشتی میشه ۲۰۰ ...خیلی غمگینه اما همیشه چیزایی که غمگین ترن دلنشین ترن
سلا م بهروزجان خیلی دوستت دارم فیلمهات خیلی قشنگ است یک سئوال چرا از گوگوش جدا شدی دوست دارم بدونم ومی خو ام از خو دت برام بگی از همه چی منتظرم قربانت به امید دیدار
آره آ ره به منم بگو چرا از گوگوش جدا شدی!!!!!!!!!!:)):)):)):)).....وای خدا
سلام
امیدوارم خوب باشد
وبلاگ زیبایی دارید
اگه بنده و وبلاگم رو قابل بدونید باهم تبادل لینک داشته باشیم
ممنون
به ما سر بزنید
بای